(هزارگونه سخن) نویسنده : ناهید کاشانیان نمیدونی چرا امشب یهو همهچیزت متوقف شد ... مغزت ... دلت ... دستت ... نمیدونی چیکار کنی ... چرا دندوناتو محکم بهم فشار میدی ... ؟ گریهات گرفته ... ؟ فکر میکنی حروم شدی ها ... ؟ خوب گریه کن ... چرا داری زوزه میکشی ... ؟ ! حیرونی ... میری به چهارده پونزده ... سال پیش ... داشتی با بهار میرفتی به کانادا ... یه درس نیمهتموم داشتی اونجا ... و یهو قسمت ... خوب اگه قسمتت بوده ناله نکن ... باشه ... برف میومد ... هم حامله بودی ... هم عاشق ... داشتی میرفتی که بچه رو بندازی ... آخه وقتی که داشت میرفت به کشورش گفت که بچه رو بنداز ... یه پسر سه ماه و نیمه ... نمیدونی که ... پرستاره گفت که پسره ... میدونی ... یهو میبینی یه چیزی از توکنده میشه که تویی ... انگار داری مرگ رو مزهمزه و تجربه میکنی ... این فقط گفتنش آسونه ... همین ... چرا داری اینجوری زار میزنی ... ؟ ! بده جانم ... توی این مملکت غریبی ... توی بالکن یه هتل ... فردا میگن این زنه دیوونهاس ... اصلاً شاید همسایهها برن به رسپشن هتل بگن اینجا داره یه اتفاق میفته ... نمیدونن که تنهایی ... و رفتی به اون سالها ...
0 نظر