نویسنده : منیر مهریزیمقدم داستان راجب دختری به اسم بهار است که در بحبوحه شکوفایی با نمود شایع جوامع شهری و امروزی ، یعنی طلاق روبرو میشود ، امّا با وقار و بردباری و خودباوری راه تازه ای در زندگی اش میجوید تا آینده اش را به شکل دیگری رقم بزند و تقدیر خود را به قضا و قدر نمیسپارد … با نگاهی به درخت نیمه عریان خزان زده از پشت شیشه ی پنجره، سرخورده و مایوس به خاله گفتم: شانس منه دیگه خاله … حکایت این ازدواج نافرجام من شده آش نخورده و دهن سوخته! خاله با مکس کوتاه مرددی جواب داد : ناراحت نشی قربونت برم ولی شناسامه ات و اونچه جلوی چشم مردم بوده میگه تو یک زن مطلقه ای! اینو که نمیشه منکرش شد، میشه ؟ خونم با شیندن این حرف حساب به جوش آمد، ولی به شدت جلوی انفجار صدایم را گرفتم و در دل به ساسان و بخت بد خودم لعنت فرستادم. هیچ کس به خودش جرئت نداده بود اسم مطلقه رویم بگذارد،ولی دروغ که نبود، به قول خاله جای انکار نداشت .
0 نظر