نویسنده : پاسکال مرسیه ترجمه : مهشید میرمعزی ماه نوامبر بود و هوا سرد و مهآلود. ما به طرف یکی از کافههایی رفتیم که آن پایین در میدان سن مارکو بود. شیشههای کافه پوشیده و نور داخل شب خفه بود. ناگهان دستی که دستکش داشت، شروع به تمیز کردن شیشه کرد. دست زنی بود که حالا صورتش هم نمایان می شد. دستش که شیشه را تمیز میکرد، خاطرهای در من زنده کرد که خود را بین من و دنیا قرار داد. فکر کردم، حالا چیزی در وجودت شکفته میشود که عواقبی خواهد داشت.
0 نظر