نویسنده : محمد یعقوبی برشی از این کتاب : بعد از 11 سال برگشتم ایران. به خاطر مرگ مادرم اومدم. وقتی پامو گذاشتم توی خونه بیاختیار تنم شروع کرد به لرزیدن و اشکم سرازیر شد. باورم نمیشد مادرم مرده. همین که پامو گذاشتم توی خونه بیاختیار صداش زدم: مامان میدونم که اینجایی. رفتم توی اتاقش. اتاق خالی بود. بیاختیار گفتم: سلام مامان.
0 نظر