نویسنده : آگاتا کریستی ترجمه : سیمین تاجدینی برشی از کتاب : صبح روز بعد، پوآرو بی رغبتی عجیبی برای بیرون آمدن از رختخواب نشان می داد. کم کم شک کردم که شاید به دلیل اشتباهش از اول کار، از پیگیری این پرونده به کلی منزجر شده باشد. او در پاسخ به ترغیب و پافشاری من، با عقلی سلیم و تحسین برانگیز اظهار کرد که جزئیات ماجرای یاردلی چیس، پیشاپیش در روزنامه های صبح منتشر شده است و خانواده رولف، هرقدر که ما می خواستیم، از شرح ماجرا باخبر شده اند. ناخواسته تسلیم شدم و دست برداشتم. جریان رویدادها ثابت کرد که نگرانیهای من بی مورد نبوده است. حدود ساعت دو، تلفن زنگ زد. پوآرو گوشی را برداشت، چند لحظه ای گوش کرد و با یک «آنجا خواهم بود.» مختصر گوشی را گذاشت و رو به من کرد و با حالتی نیمه شرمسار و نیمه هیجان زده گفت:«حدس بزن چی شده، مونمی؟ الماس دوشیزه مارول، آن هم به سرقت رفته.» من مثل فنر از جا پریدم و داد زدم:«چی؟ خب، حالا درباره قرص کامل ماه، چه نظری داری؟» پوآرو سر به زیر انداخت و من ادامه دادم:«چه موقع اتفاق افتاده؟» - تا جایی که من فهمیدم، امروز صبح. من با اندوه سر تکان دادم و گفتم:«کاش به حرفم گوش داده بودی. می بینی که حق با من بود.» پوآرو محتاطانه گفت:«ظاهرا این طور است، مونمی! هرچند که به قولی نباید گول ظاهر را خورد، ولی به یقین از ظاهر امر این طور برمی آید. درحالی که شتابزده با یک تاکسی، به سمت هتل مگنی فیشنت می رفتیم، خودم را با بررسی باطن حقیقی طرح سرقت، سرگرم کردم. - آن موضوع «قرص کامل ماه» حقه زیرکانه ای بود. تنها هدفش این بود که حواس ما را روی جعبه متمرکز کند تا قبل از اقدام، هشیار نباشیم. حیف که متوجه این نکته نشدی. پوآرو با تفرعن گفت:«واقعا.» ظاهرا پس از آن کسوف کوتاه مدت، حس نخوتش دوباره احیا شده بود. او ادامه داد:«آدم فکر همه چیز را که نمی تواند بکند!» دلم به حالش سوخت. او از هر نوع شکستی از ته دل متنفر بود. با لحنی ملاطفت آمیز و دلداری دهنده گفتم:«اخمهایت را باز کن! دفعه بعد اقبالمان بلندتر است.» به هتل مگنی فیشنت که رسیدیم، بلافاصله ما را به دفتر مدیر هدایت کردند. گریگوری رولف همراه با دو نفر از اسکاتلندیارد در آنجا بودند. کارمندی رنگ پریده هم روبرویشان نشسته بود. با ورود ما، رولف برایمان سر تکان داد و گفت:«داریم به آخرش می رسیم. ولی تقریبا باورنکردنی است. آدم باورش نمی شود کسی این قدر جسور باشد.»
0 نظر