(بوی دود ،بوی آتش ،بوی عشق) نویسنده : فریبا جعفرینمینی دختر جوان چون سایر دختران آشور لباسی سرخفام در بر کرده بود که انعکاس نور مشعلها بر آن، بر صورت زیبای دختر تلالویی رویایی داشت و فریبندگی آن را دو چندان مینمود. نگاه شگفت زده ی مردم با حیرت به تندیس زنده ای از سمیرامیس که باوقار قدم بر می داشت دوخته شده بود. دختران جوان چون سایر دختران آشور لباسی سرخ فام در بر کرده بود که انعکاس نور مشعل ها بر آن، بر صورت زیبای دختر تلالویی رویایی داشت و فریبندگی آن را دو چندان می نمود. دخترک نیم تاجی از طلای ناب بر سر داشت که درست همانند سمیرامیس دور تا دور صورتش را در بر گرفته و موهای خرمایی، مجعد و کوتاهش را در عقب مهرا کرده بود. آرسن با حیرت به زیبایی این دختر و شباهت بی اندازه اش به سمیرامیس نگاه می کرد که با دیدن گونه ی راست دختر، بی اختیار در جایش نیم خیز شد. علامت مشهور سمیرامیس، خالی به شکل جمجمه بر روی صورت آن دختر نقش بسته بود. دختر جوان بی اعتنا به تمام کسانی که خیره به او می نگریستند با قدم هایی شمرده و آرام و گردنی افراشته و نگاهی مغرور، قربانی خود را که بر ظرفی زرین و پرنقش و نگار قرار داده شده بود، به سوی مذبح برد و آن را بر صحن مضبح گذاشت. همزمان با حرکت او آتش مذبح ناگهان برافروختهتر شد و اخگرهای فراوانی را به اطراف پاشید. تمام مردم از سر حیرت فریادی کوتاه کشیدند و دختر با همان متانت و طمانینه برگشت و به سمت جایگاه مخصوص روان شد. مردم افسانه ها را دوست دارند اما بیش از آن، دوست دارند خود افسانه بسازند. طولی نکشید که داستان سمیرامیس جوان، دهان به دهان میان مردم پیچید. : «وی دختر آمی تیر است، نوعی سمرامیس!» : «می بینی؟ انگار سمیرامیس جان دوباره گرفته است، چنین شباهتی اتفاقی نیست.» : «دیدید زمانی که قربانی خود را تقدیم می کرد آتش چگونه زبانه کشید؟» : « چنین اتفاقی تا به حال دیده نشده بود.» : «برافروخته شدن آتش اتفاقی نیست، بی شک معنایی دارد.»
0 نظر