نویسنده : گابریل گارسیا مارکز ترجمه : کیومرث پارسای برای نخستین بار جسدی را می بینم. امروز با اینکه چهارشنبه است، به نظر می رسد که یکشنبه باشد، چون به مدرسه نرفته ام. لباسی از مخمل راه راه و سبز بر تن دارم که تنگ است. دست مادر را گرفته ام و به دنبال پدربزرگ می رویم که عصایش را محتاطانه به اطراف حرکت می دهد تا راه بگشاید و به پیش برود. او، هم می لنگد و هم در تاریکی به خوبی نمی بیند.از مقابل آینه تعبیه شده در اتاق نشیمن می گذرم، به تصویر خودم با لباس سبز و پیراهن آهارزده ای که یقه تنگ آن گردنم را می فشارد، می نگرم. تصویرم در آن آینه گرد، موجدار است. همان اندازه به من شباهت دارد که امروز، به یکشنبه.به خانه ای وارد شده ایم که جسد در آن قرار دارد، نفس در اتاق گرم و دربسته، به شمار می افتد. هوا به اندازه ای ساکن و بی حرکت است که جز صدای گرمای خورشید، چیزی به گوش نمی رسد. فضا چنان است که احساس می شود می توان هوا را همچون ورقه ای فولادین در هم پیچید. از متن کتاب مارکز درباره کتاب «گردباد برگ» که اولین کتابش است می گوید بیش از همه نوشته هایم دوستش دارم. به گمانم بسیاری از کارهایی که بعد از گردباد برگ نوشتم از آن مایه گرفته اند. خود انگیخته ترین کار من است و نوشتنش برایم از همه سختتر... تجربه نویسندگی ام در آن زمان از همیشه کمتر بود یعنی از ترفندهای پلید نویسندگی کمتر خبر داشتم. کتابی ناشیانه و شکننده اما در نهایت خودجوشی است و نوعی صمیمیت خام دارد که کتاب های دیگرم از آن بویی نبرده اند. دقیقا می دانم که چطور «گردباد برگ» از گوشه جگرم کنده شد و بر کاغذ نشست. کارهای دیگرم را پخته ام و خوب فلفل و نمک شان زده ام... ماجرای کتاب از این قرار است که وقتی مردم ماکوندو به در خانه دکتر می آیند این دکتر که رفتار بسیار عجیب و غریبی دارد و سالهاست به طبابت دست نزده از مداوای قربانیان یک شورش سر باز می زند... سال ها بعد دکتر خود را دار می زند و مردم امیدوارند بوی فساد جسدش شهر را پر کند و امیدوارند او در گوشه تنهایی خود بپوسد... داستان از مرگ دکتر شروع می شود و روند زندگیش را در یک فضای آمریکای لاتینی دنبال می کنیم. داستان از زبان سه راوی روایت می شود و صورت ناگهانی و بدون هشداری! با تعویض راوی رو برو می شویم .
0 نظر