نویسنده : م.علیزاده ثانی ننه اومد با یک دنیا حرف. از زیارت بگیر تا شاهکارهای فاطی. من که از دوری فاطی و ننه دلم تنگ شده بود، قید مدرسه رو زدم و تو میدون کشیک ماشین موسی بوقی رو کشیدم. همیشه یک ساعت از ظهر گذشته موسی میرسید، خاک گرفته و خسته ولی سه ساعت از ظهر گذشته بود و خبری از قارقارک موسی نبود. دل تو دلم نبود. نکنه سرگردنه هزار پیچ موسی خوابش برده و ...، استغرالله خدایا توبه. چند نفر دیگه هم اونجا بودند. اونا هم یه جورایی نگران بودند. بابا از پیچ میدون نمایان شد. گفت: «ها رضا، پس کوشن؟» شانههامو بالا انداختم و اظهار بیاطلاعی کردم. بابا به سمت سلمونی شاغلام رفت و با سلامی بلند یکی از پیت حلبیها رو کشید جلو و روی آن نشست. «ها، شاغلام چه خبر؟ پس کو این موسی، دیر کرده. نکنه بلا به دور اتفاقی افتاده؟» شاغلام همینطور که تیغشو تیز میکرد، گفت: «والله منم بی خبرم. دیروز که موسی میرفت، گفت سگدستام بدجوری لق میزنه. برسم باید بدم دستی بهش بزنند، بلکه درست بشه. میگفت این بیصاحاب خیلی به خرج افتاده. دیگه دخل و خرجش با هم نمیخونه...
0 نظر