نویسنده : پانیذ ذاکر فریاد زد: «روتو از من برنگردون، رویا! با من اینطوری رفتار نکن.» چرخیدم و یک بار دیگر نگاهش کردم. چهرهای که زمانی برایم بسیار زیبا و دوستداشتنی بود، اکنون کریه و ناآشنا به نظرم میرسید. گفتم: «برو؛ دیگه همهچی بین ما تموم شده. یادت نیست؟ خودت اینو به من گفتی.» کلافه و عصبانی دستی به سر تراشیدهاش کشید و بهتندی گفت: «غلط کردم. خوب شد؟ آره، گفته بودم، اما حالا همهچی فرق کرده، من عوض شدم. اگه تو از لجبازی دست برداری، همهچی درست میشه. وضعمون خوب میشه، میتونیم بازم با هم باشیم… اصلا برمیگردیم ایران، موافقی؟» پوزخندی زدم و گفتم: «تو دیوونهای، نمیفهمی چی داری میگی. برو… برو و دست از سرم بردار.» چند لحظهای با چشمهای بیحالتش نگاهم کرد و زیر لب غرید:«گفتم با من اینجوری رفتار نکن، رویا، وگرنه بد میبینی، بدجوری بدمیبینی.» نمیدانستم باید از تهدیدش بترسم یا نه، اما خوب میدانستم که دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم مانند گذشته زندگی کنم. بدون اینکه کلمهی دیگری بگویم، برگشتم و به راهم ادامه دادم. صدایش را از پشت سر شنیدم: که صدایم زد. «رویا!»
0 نظر