نویسنده : نسرین ثامنی در خلاصه داستان آمده است: «"شادی" با مادر و برادر خود زندگی میکند که هر دو بیمار هستند. او و "سروش" به یکدیگر علاقهمندند و تصمیم دارند ازدواج کنند، اما مادر سروش با این امر مخالف است. پس از مدتی مادر شادی میمیرد و برادرش که بیماری قلبی دارد در بیمارستان بستری میشود. در این زمان سروش برای انجام کاری به شهرستان میرود و مادرش از این فرصت استفاده کرده و با حیله شادی را مجبور میکند که از سر راه سروش کنار برود و این در حالی است که سروش از موضوع بیاطلاع است. شادی برای ادامهی زندگی به اصفهان میرود و زمانی که سروش بازمیگردد او را نمییابد. بعد از چند سال سروش به همراه دوستش، مهرداد، به اصفهان میرود. مهرداد، به طور اتفاقی شادی را میبیند و دلیل رفتن او را میپرسد. او با فهمیدن ماجرا، جریان را برای سروش بازگو میکند و سروش با فهمیدن ماجرا به دیدن شادی میرود و پس از مدتی آن دو با یکدیگر ازدواج میکنند».
0 نظر