نویسنده : انسیه تاجیک این داستان زندگی دختری به نام پونه را روایت میکند که در کودکی پدر و مادرش را از دست داده و در منزل صادقخان خدمتکار است. در بخشی از داستان میخوانیم: «از بچهگی در خانهی خان زندگی میکردم. پدر و مادرم هم برای خان کار میکردند. سه سال داشتم که پدرم مرد و خان قبول کرد من و مادرم همان جا باشیم ولی به شرط آن که مادرم باید بیشتر کار کند. بیچاره مادرم زن زحمتکش و فداکاری بود. برای من هم پدر بود و هم مادر . دلم برایش میسوخت. او برای مردن خیلی جوان بود و من هم برای بیسرپرست شدن خیلی کوچک. 14 ساله بودم که مادرم را از دست دادم. باعث مرگ وی کامران برادر صادقخان بود. آخرین روزهای عمر مادرم بود که یکروز صدایم کرد و گفت: "پونه جان! بیا کنارم بشین میخواهم درددلی برایت بکنم. میدانم که خیلی سخت و سنگین است ولی گوش کن. چرا که حتما در زندگی به دردت میخورد." او سرفه میکرد و دل من هم ضعف میرفت. لیوان آبی برایش آوردم و گلویش را با آب خنک کمی تر کرد. هنوز هم زیبا بود . هنوز هم چشمانش رنگ سبز خود را حفظ کرده بود، ولی بیرمق و پژمرده. دستهایش دیگر رمقی نداشت و بدنش رو به فرسودگی بود. آثار مرگ را کمابیش در چهرهاش میدیدم. بغض راه گلویم را میبست. آرام دستم را گرفت و گفت: " پونه! خدا مرا ببخشد و عذاب کامران خان را زیاد کند.»
0 نظر