نویسنده : سعیده آساره حالم حسابی گرفته شده بود، پسرها ریز ریز میخندیدن، برگهام رو برداشتم و جایی که استاد گفته بود نشستم، دیگه فکرم متمرکز نمیشد مثل یخی که زیر تابش آفتاب قرار گرفته باشد وا رفتم. تا آخر جلسه نگاه سنگین استاد و نگاه تمسخرآمیز پسرها را روی خود حس میکردم. صدای محکم و باصلابت استاد پایان وقت رو اعلام کرد، همه دانشجوها برگههاشون رو تحویل دادن و از کلاس خارج شدن آخرین نفر هانیه بود که برگهش رو روی میز استاد گذاشت و با تاسف نگام کرد و رفت میدونستم باید بیخیال اون درس بشم، مطمئن بودم حذف میشم اونم یه درس سه واحدی، روی هم رفته قبلا حذف شده بودم اونم به خاطر غیبت غیرموجه، زحمت کشیده بودم دیگه اون ترم دیگه واسه چی باید میاومدم دانشگاه...
0 نظر