نویسنده : اسماعیل فصیح دکتر جلال آریان که به خانه ی یکی از دوستانش دعوت شده است، پس از ملاقات با محسن الله یاربیگ، دکتر مغز و اعصاب یک درمانگاه، داستان زنی نسبتا جوان را می شنود که به شوکی حاد و فراموشی کامل دچار شده و تنها یک کلمه را به زبان می آورد: آریان. حال که تشابه اسمی میان این کلمه و فامیلی جلال وجود دارد دکتر یاربیگ از او می خواهد تا به لیلا کمک کند بلکه حافظه اش را به دست آورد. آشنایی جلال و لیلا گه گاه ما را به داستان تهمینه از شاهنامه فردوسی می برد و رنگ و بویی دلنشین و جذاب به رمان می بخشد. گزیده ای از کتاب : بعد از بیرون آمدن از بستنی فروشی، قدم زنان برمی گردیم طرف بیمارستان، چون کم کم هوا دارد تاریک می شود. من در حالی که دستش را گرفته ام، برایش حرف هایی می زنم. درباره امکان اینکه قبل از انتقال به خانه ما یک موضوع مهم: موضوعی که این روزها عده زیادی آن را به من پیشنهاد کرده اند – بخصوص خودم. موضوعی که چند دقیقه پیش به آن اشاره کردم، ولی او باور نکرد. جدی می گویم: «مراسم رسمی عقدی ثبت شده که حضور او در آپارتمانهای من و خواهرم دهان تمام دشمنان و تمام مراجع را ببندد و او در امان باشد. بدون هیچ قید و بند. با حق طلاق و در هر موقع برای او و حق و اجازه مسافرت هر وقت که خواست. من دوستانی داشتم که می توانستند ترتیب این سند ازدواج را در عرض یکی دو روز بدهند، به طور رسمی و قانونی. خود دکتر الله یاربیگ و دوست دکتر مشترک مان دکتر آذری می توانند به عنوان شاهد و یاور و همکار باشند. قول داده اند. درواقع آنها اول پیشنهاد کرده اند.»
0 نظر