نویسنده : قاسم امیری فرصت پدر در آن روز عاشورا و تولد من، به کوتاهی قامت نوزادیام بود. البته، حالا هم که بزرگ شدهام، قامتم به اندازهی یک داستان کوتاه است. من فرزند ششم خانواده بودم. شکوهِ کوهِ سبلان بود و پژواک فریاد یک زن. زن درد میکشید. کوه هم درد میکشید. سبلان، فریاد و افغانِ بسیار شنیده بود و هر آوایی، در پژواک صخرههایش ترجمه میشد. اما آن فریاد، فریاد زایش بود و تولد، و چه شروع مبارکی بود برای من، که اولین پنجرهی حنجرهام، رو به وسعت بیواژهی سبلان گشوده شد. مادرم درد میکشید تا دنیا را به من هدیه دهد و داد… من به دنیا آمدم. اولین گریهام، در پیشگاه سربلندی سبلان بود. پیام آن اولین گریه چه میتوانست باشد جز اینکه باید صخرهنورد قامت زندگی شوم؟!
0 نظر