(نگاهی به شعر فریدون مشیری) نویسنده : مهشید مشیری در اردیبهشتماه 1374 خانم دکتر مهشید مشیرى از من خواستند در زمینه شعر نو براى واژههاى فرهنگ بزرگ فارسى همکارى کنم و از آنجا بود که با این بانوى فاضل گرامى آشنا شدم. از کتابهایشان فرهنگ فرانسه را داشتم و به علت تشابه نام خانوادگى چشم در راه آشنایى حضورى با ایشان نیز بودم. بعد از چند جلسه نشست و برخاست از تسلط و احاطه خانم دکتر مشیرى در زمینه ادب فارسى، چه در شعر و چه در نثر، چه شعر کهن و چه شعر امروز، بهخصوص از حافظه قوى ایشان در ارایه شواهد مناسب و بهجا و بهموقع از شاعران بزرگ در هر مورد و همچنیشناخت ریشه واژگان و آواها و پشتکار شگفتىآورشان در تنظیم فرهنگ لغات و اینکه لحظهاى را بىثمر از دست نمىدادند، دچار حیرت شدم و بىاختیار این شعر ملکالشعرا بهار در ذهنم مىگشت : دوش در تیرگى عزلتِ جانفرسائى گشت روشن دلم از صحبت روشنرائى و همواره و هنوز، تکرار این مصراع که: چه به از لذت همصحبتىِ دانائى. در اواخر تابستان روزى خانم دکتر مشیرى گفتند: دانشجویان من شعرهاى شما را خوب مىشناسند. من هم در کنار کارهاى دیگرم درباره شعر شما یادداشتهایى فراهم آوردهام و چون بسیارى از مطالبى که شما گاهگاه مطرح مىکنید، نسل جوان از آن آگاهى ندارند، اگر موافق باشید درباره شعر امروز گفتوگو کنیم. استقبال کردم. چندى بعد که ایشان یادداشتهایشان را درباره شعرهاى من با عنوانِ «چهل سال شاعرى فریدون مشیرى» برابر من گذاشتند، اعتراف مىکنم که از حجم کتاب که روى کاغذهاى بزرگ در دویست صفحه تنظیم شده بود تعجب کردم. دیگر جا براى گفتوگو نمانده بود!
0 نظر