نویسنده : زینت حسنی آرتین فهیم که نفسانیات پنجگانه ی خود را به غل و زنجیر کشانده و ثمره ی دسترنج خود را یکسره خرج نیازمندان می کند همراه با یکی از شرکای خود به دیدار مردم بدبخت فلک زده ای که همگی زیر سرپناهی ناامن در روستایی پرت و دورافتاده زندگی می کنند، می رود. تنها جوانی که در میان این جمع پیر و ژنده پوش به چشم می خورد دختری به نام چیمن است. دختری محجوب که با نگاه نافذ و رفتار فهمیده اش دل آرتین را که تاکنون برای کسی به لرزه نیفتاده است، می لرزاند و حس ناب دلبستگی را برای اولین بار در وجود او پدید می آورد. گزیده ای از کتاب : آرتین دست ها را زیر سر، روی بالش گذاشت و با خشنودی به سقف تاریکی خیره شد. دوستیش با جماعت صاف و ساده آن خانه محقر قدیمی یکی از وقایع ارزشمند زندگیش بود که آرامشی توصیف ناپذیر ارزانی اش می داشت و بر روح مجروح و تنهایش مرهمی می گذاشت. اما علاقه مندی اش به چیمن ارزشمندترین و در عین حال غریب ترین واقعه زندگیش بود. واقعه ای تکان دهنده و صدالبته هشیارکننده. تا پیش از آن، انتخاب کرده بود که به بخش هایی از وجود خود اجازه بودن ندهد. بخش هایی که احساسات لطیف انسانی را در خود جا داده بود. نگاه های پرمعنای چیمن تلنگری نرم بر همان بخش های حساس زده و حقایقی را تحت الشعاع قرار داده بود که تا پیش از آن همواره در بستر فراموشی خفته بودند. بیداری این احساسات و به درخشش افتادن آنها سبب شده بود تلألو تابناک آن از پس ذهن بگذرد و چشم ها را در نوردد و به قلب برسد و آن را به تپش وادارد. چنان تپشی که گویی هیچ چیز و هیچ کس قادر به آرام کردن آن نبود. آرتین مجذوب چشم های دوست داشتنی تیره، فهمیده و آگاهی شده بود که بی وقفه می کوشید فروغ امید را در دل دیگران زنده نگاه دارد.
0 نظر