نویسنده : سمانه متولی داستانی که مروری دارد بر روزگار دلدادگی دختر و پسری جوان که حالا، پس از سال ها دوری به صورت اتفاقی هم دیگر را ملاقات می کنند و تمام خاطرات گذشته در ذهنشان جان می گیرد. قصه ای از یک زندگی، جوانه زدن عشق در دلهایی جوان، روابطی ناتمام، جدایی و حوادث تلخ و شیرینی که در کنار هم زیستن را معنا می کنند. رمانی که چنان شما را در خود فروخواهد برد که گذر زمان را به دست فراموشی خواهید سپرد. گزیده ای از کتاب : چهار سال بعد از رفتنش، من کاملا با خودم کنار آمده بودم… او هرگز فراموش نشده بود، اما یادش کم و کم رنگ شده و از تمام آن عشق آتشین، فقط مشتی خاطره مانده بود که اگر اتفاقی به یاد آن نیفتاده، یا مسئله ای مرا به یادشان نینداخته بود، دیگر تمایلی به یادآوری شان نداشتم و در روال زندگی و مشکلات و دردسرها، طوری گم شده بودم که از یاد برده بودم روزی بزرگترین آرزویم، دیدار دوباره او بود… حالا بعد دوازده سال، دوباره، دنیای کوچک ما، ما را مقابل هم نشانده بود و من بی سوزش زخم ها، فقط به یاد می آورم روزی چه زخمی آزارم داده بود، زخمی که حتی اثرش در گذر زمان، زیر گرد و غبار دغدغه ها گم شده و ردی به جا نگذاشته بود…. هر دو از زندگی و سال هایی که گذشته بود حرف زدیم… انتظار شنیدن هر اتفاقی را داشتم، بجز این که بالاخره او هم…
0 نظر