نویسنده : حمیرا رضاییان همراه خالد از فرودگاه خارج شدند. انتظار داشت که خونوادهی خالد برای استقبال از عروسشون به فرودگاه بیان ولی خبری نبود. خالد با دست به مردی که کنار ماشینش برای پیدا کردن مسافر ایستاده بود اشاره کرد. به زبان عربی باهاش صحبت کرد. بعد از اینکه چمدان کوچک وفا رو پشت ماشین و در صندوق عقب جا داد با هم سوار ماشین شدند. فضای داخل ماشین با کولر خنک و سرد شده بود. وفا برای این که خنکی رو بیشتر احساس کنه شال نازک روی سرش رو با دست تکون داد. با این کارش خنکی میان موهای سیاه بلندش که با کش از پشت سر بسته بود رفت و کمی از سر دردش رو کاست. خالد سرش رو به طرف وفا خم کرد و در حالیکه چشمهای ریز و سیاهش برق میزد گفت: - اگه دوست داری روسریت رو بردار. وفا سرش رو تکون داد و گفت: - نه، اینطوری راحتم. خالد دوباره سرش رو صاف کرد و با راننده به زبان عربی مشغول حرف زدن شد. فکرها و چراهای زیادی ذهن وفا رو پر کرده بود، مگه خالد نمیگفت که پدر و مادرش از اینکه عروسشون ایرانی هست خیلی خوشحال شدن پس چرا به استقبالش نیومدن؟ مگه خالد نمیگفت که وضع مالی خیلی خوبی داره، پس چرا اونها به جای اینکه سوار ماشین شخصی خالد بشن سوار تاکسی مخصوص فرودگاه شدن؟ تعجبش وقتی بیشتر شد که راننده ماشین رو مقابل یه هتل بزرگ نگه داشت. دیگه نتونست خودش رو نگه داره و رو به خالد کرد و با تعجب گفت: - اینجا کجاست؟ خالد لبخندی زد و گفت: - اینجا یکی از هتلهای معروف دبی هستش؛ مطمئنم وقتی داخلش رو ببینی خیلی خوشت میاد. وفا بیحوصله پرسید: - خالد، مگه قرار نبود بریم خونهی خودت، پیش خونوادت؟ تو که میگفتی اونها منتظرمون هستن! خالد در حالیکه از ماشین پیاده میشد گفت: - چرا گفتم، فعلا بیا پایین بهت توضیح میدم. یکی از کارگرهای هتل که انگار خالد رو هم خیلی خوب میشناخت جلو اومد و بعد از سلام و احوالپرسی عربی با خالد چمدان وفا رو از دستش گرفت و نگاه تأسف بار و وقیحانهای به سر تا پای وفا کرد و از اونا دور شد، ولی وفا اونقدر ذهنش درگیر بود که متوجه نوع نگاه اون مرد نشد و صورتش رو به طرف خالد چرخوند و پرسید: - خُب حالا بگو ببینم چرا منو آوردی هتل؟ قرار ما این نبود خالد! خالد که فهمیده بود نمیتونه به این راحتی از زیر جواب دادن به سؤال وفا در بره ایستاد و رو به وفا کرد و گفت: - من به خونوادم گفتم که فردا تو رو پیششون میبرم. اونها برای فردا برنامه ریزی کردن نه امروز. وفا دقیقتر به چهرهی خالد نگاه کرد یعنی واقعاً انتخابش درست بود. خالد بلوز براق و نازک سفید بدن نمایی با شلوار خوش دوخت همرنگ بلوزش به تن داشت که هیکلش رو خیلی درشتتر نشون میداد. خالد وقتی تردید او رو دید نزدیکترش رفت و در حالیکه ساعتش رو نشون وفا میداد گفت: - عزیز من، الان ساعت هفت شبه تا یه دوش بگیری و شام بخوری وقت خواب شده. خوب فردا صبح هم که قراره بریم خونهی ما پیش خونوادم. وفا از فکر اینکه شب رو تنها با خالد توی هتل بگذرونه چهارستون بدنش لرزید و با ترس گفت: - نه خالد، امکان نداره! من هتل نمیام. همین الان منو ببر پیش خونوادت. چمدون من کو؟ اون مرد کی بود؟ چمدون منو کجا برد؟
0 نظر