نویسنده : آر.ال.استاین ترجمه : آرزو احمی خیابان ترس، جایی که بدترین رؤیاهایتان آنجا هستند ... نیکول همیشه فکر میکرد زندگی دوستش لوسی خیلی بهتر از زندگی اوست. او پدر و مادر باحالتری داشت. دوست پســر خوش قیافهتری کنار خود داشت. نیکول احساس میکرد یک بازنده است. به همین دلیل وقتی لوسی پرسید آیا میخواهد بدنهایشان را با هم عوض کنند، نیکول فکر کرد باید فکر سرگرم کنندهای باشد. برای خنده خوب بود. او متوجه نبود که ممکن است جا به جایی واقعاً اتفاق بیفتد. یا ممکن است زندگی لوسی اصلاً دوست داشتنی نباشد. معلـوم شد که لوسی هم مسائلی دارد و میخواهد انتقام بگیرد و برای این کار از بدن نیکول استفاده کند!
0 نظر