نویسنده : سیمین جلالی "بهدخت منصوری در دوره مدرسه، عشقی واقعی را با مهران تجربه میکند، اما طی حوادثی از او جدا میشود و صادق، فردی روانی و خشن به خواستگاری او میآید. «عسل» حاصل ازدواج آنهاست. بعد از گذشت پنج سال زندگی پر از تنش در کنار صادق و خانوادهاش، آنها طلاق میگیرند و عسل نزد پدر میماند. صادق به بهدخت میگوید که عسل را به کانادا خواهد برد تا بهدخت از جستوجوی عسل دست بردارد. اکنون بهدخت بیوهزنی سی و شش ساله است که با خانجون و حمایتهای مالی عموی خود ناصر امرار معاش میکند. او تصمیم میگیرد که کاری برای خود پیدا کند. بعد ازمدتی جستوجو پرستاری دختربچهای دوستداشتنی به نام روژین را برعهده میگیرد. وجود روژین، تصویر عسل را برای او پررنگ میکند و او ضمن سیر در گذشته در آرزوی دیدن عسل است.
0 نظر