نویسنده : بنفشه میرسعیدی "صنمگل" دختری بیمادر در روستای امیرآباد است. او به دنبال ازدواج بهترین دوستش، "نرگس" با "مصطفی"، با پسرعمهی مصطفی سعید ازدواج میکند. نرگس و صنمگل بعد از ازدواج به تهران میآیند. سعید برخلاف مصطفی اخلاق خوبی نداشته و در بازار فرش نیز از مصطفی بسیار عقبتر است. صنمگل پس از سه سال ازدواج، بچهدار نشده و به همین علت، سعید به طور پنهانی دوباره ازدواج میکند. صنمگل نیز به طورپنهانی نزد صاحبخانهاش، ملوکشمس که زن استاد دانشگاه است، خواندن و نوشتن را میآموزد. او پس از آگاهی از ازدواج مجدد سعید طلاق گرفته و به تنهایی زندگی میکند. استاد شمس و همسرش در ایران و دو پسرشان در لبنان فعالیتهای سیاسی ضد حکومت پهلوی را دنبال میکنند. پس از مدتی استاد و همسرش دستگیر شده و صنم نزد عموی ملوکشمس زندگی میکند و طی ماجرایی متوجه میشود که عموی ملوک خلیل شمس از عوامل نفوذی ساواک در بین دانشجویان خارج از کشور بوده است. خلیل شمس پس از اطلاع از مرگ ملوک و همسرش، در زندان بر اثر سکتهی قلبی میمیرد. پس از این ماجرا "محمد"، پسر بزرگ ملوک، به همراه دو خالهی خویش به ایران میآید و طی اتفاقاتی با صنمگل ازدواج میکند. آن دو پس از مدتی برای ادامهی فعالیتهای خویش به طور پنهانی از شهر مریوان خارج شده و به فرانسه میروند.
0 نظر