نویسنده : محمدحسین مهرنوش «سهیل» در خانة عجوزهای زندگی میکرد و به خاطر تنهایی و ترس با سایهاش همصحبت بود. او به دختری که روبهروی عمارت آنها زندگی میکرد و هر روز سر ساعت مشخصی پشت پنجره میآمد علاقمند شده بود و هرچه سایه به او میگفت از خانة عجوزه دوری کند او به خاطر مهر آن دختر نمیتوانست آنجا را رها کند. اما این عشق دیری نپایید، زیرا روزی که سهیل قصد داشت علاقهاش را با دختر درمیان بگذارد، او را در حال دست تکان دادن برای پسر دیگری مشاهده کرد. او پس از این ماجرا تصمیم گرفت خانه را خراب کند و از آنجا برود. این موضوع وقایعی را به دنبال داشت که در ادامة داستان بازگو شده است. این داستان از زبان مینا (عجوزه) بازگو میشود.
0 نظر