نویسنده : سیامک گلشیری کیف سیاه رنگ را گذاشت روی زانویم. بعد بیآنکه نگاهم کند، گفت اتفاق وحشتناکی برایش افتاده است. گفت همهاش توی همین کیف است و از ماشین پیاده شد. هنوز در را نبسته بود که سرم را خم کردم و گفت: «میتونم اسمتونو بپرسم؟» سرش را خم کرد و خیلی آهسته گفت: «دراکولا»
0 نظر