نویسنده : امیر اسماعیلی پاییز بود، عصر پاییز با آفتابی کمرنگ که هنوز بر سرشاخههای بلند درختان میتابید و گاهی از لابلای برگها سرک میکشید و تلالوئی دلپذیر داشت. درختها نیمهعریان بودند و برگها زرد و سرخ، کم کم تن به خشکی میدادند و خسته و بیرمق در دست باد پائیزی که از لابلای درختان میگذشت میافتادند و خواسته و ناخواسته از شاخهها که جانشان به آن بسته بود جدا می ماندند و در فضا چرخی میزدند و نقش زمین میشدند. رقص برگهای رقص مرگ، رقص پیوند آنها با ابدیت بود و زمین بستری آرام، خاموش و سرد و سخت بود ، همچنان که برگهای افتاده بر زمین سرد و خشک و بیروح بودند و تنها هر وقت رهگذری بر آنها میگذشت آوا و نوایی داشتند که اگر گوش جان میسپردی ، حکایت همه دورانهای هستی را با خود داشتند و درد و سوز فراق از درخت جان را. زن جوان در خلوت تنهایی خود، از پشت پنجره غبار گرفته درختان نیمهعریان ، تابش آفتاب کمفروغ و رقص برگهای زرد و سرخ را در دست باد پائیزی و افتادنشان را بر بستر سرد زمین تماشا میکرد و در دور دست خیال خویش نقش بهارها و پاییزهایی را میدید که بر او گذشته بود؛ بهار کودکی، نوجوانی و جوانی...
0 نظر