نویسنده : مهناز صیدی رمانی که زندگی دختری جوان و شاداب را به تصویر می کشد و از واقعیاتی می گوید که ممکن است در زندگی هر کسی رخ بدهد، اتفاقاتی به ظاهر ساده و تصمیماتی که ممکن است سرنوشت آدمی را تغییر بدهند و آینده را به گونه ای متفاوت رقم بزنند. سمن دختری هجده ساله که در آستانه سال های مهم و حساس زندگی خود قرار دارد، او تحصیلات دبیرستانی خود را امسال به پایان می رساند و خود را برای ادامه تحصیل در دانشگاه آماده می سازد و از آنچه که انتظارش را می کشد بی خبر است. گزیده ای از کتاب : سمن آن قدر گیج شده بود که نمی دانست چه باید بکند. متوجه حرفهایی که رد و بدل می شد، نمی گشت. از کدام شناسنامه حرف می زدند؟ کدام امانتی را؟ چرا احسان گفت عمو؟ زندی مراقب چه باشد؟ آن قدر ذهنش درگیر یافتن جواب این سوالها بود که نفهمید دیگر با پیرمرد چه گفت و چه جواب داد. پیرمرد در پی دانستن چیزهایی از زندگی وی بود و او تا آنجا که می توانست فرمالیته و چون همیشه جواب داد. وقتی مهدیس دست بر شانه اش گذاشت و اشاره کرد که باید بروند، برخاست. هنوز دستش در دست او بود. عمویش دوباره خوب به چهره اش نگاه کرد و دستش را فشرد. همین کافی بود تا سمن بدون اینکه خودش هم دلیلش را بداند، خم شود و گونه او را ببوسد. چند قدم فاصله نگرفته بود که شنید عمویش گفت: «مثل اینکه حق… با دیگران بود… دخترها… برخلاف… پسر بچه ها… خوب می دانند… چطور محبتشان را… در قلب بزرگ ترها… بکارند.»
0 نظر