به هاردتایمز خوش آمدید (شمیز،رقعی،قطره)

کد شناسه :129928
  • عنوان کالا :
    به هاردتایمز خوش آمدید (شمیز،رقعی،قطره)
  • شابک :
    9786223080982
  • ناشر :
  • مولف :
  • مترجم :
  • نوبت چاپ :
    2
  • سال چاپ :
    1402
  • قطع :
    رقعی
  • نوع جلد :
    شمیز
  • تعداد كل صفحات :
    216
  • وزن :
    196
  • درباره كتاب :
    روزی مردی از قماش جامعه‌ستیزان گستاخی که در غرب وحشی می‌گشتند تا طعمه‌ای برای کشتن و تجاوز و سوختن بیابند پا به شهرکی در تپه‌های بی‌آب‌وعلف منطقه‌ی داکوتا می‌گذارد. کارش که تمام می‌شود و ردّش در دوردست‌ها گم می‌شود، از شهرک جز ویرانه‌ای دودخیز چیزی باقی نمانده است. شهردار خودخوانده، بلو، دو تن از جان‌به‌دربردگان این غارت را زیر پروبال خود می‌گیرد، بازماندگانی که رنجی وصف‌ناپذیر برده‌اند، و با آن دو هسته‌ای را تشکیل می‌دهد. بلو با همه‌ی عذاب‌وجدانش شروع می‌کند به بازسازی شهرک که نام آن را هاردتایمز می‌گذارد و از نوآمدگان استقبال می‌کند، درحالی‌که همه‌ی فکروذکر ذهن پرخشم و بهانه‌جوی مالی، زنی که بلو به دادش رسیده است، معطوف است به بازگشتن آن غارتگر و انتقامی که، هرچند ترس‌آلوده، شاید در آینده چشیدن طعم شیرینش امکان‌پذیر باشد. به هاردتایمز خوش آمدید نخستین رمان دکتروف است، رمانی که با استفاده از ژانر عامیانه‌ی وسترن و بدل کردنش به کاوشی فلسفی در ریشه‌های شرّ و خیر در نهاد انسان تمثیلی از آمریکای سده‌ی نوزدهم را پیش چشممان می‌گذارد.
  • قيمت :
    1,600,000 ریال
موجود نیست

نویسنده : ادگار لارنس دکترووف ترجمه : رمضان‌علی روح‌اللهی طرف اهل بودی بود، نیم‌بطری از آن ‌فردِاعلاهای بارِ سیلوِرسان سرکشید و خاک‌وخل گلویش پاک شد. بعد، وقتی فلورانس با آن موهای سرخش به‌سمتش آمد، چرخی زد و نیشش باز شد. خیال می‌کنم فلورانس هیچ‌وقت این‌طور هیکلی ندیده بود. تا او به خودش بجنبد، یارو دست انداخت به یقه‌ی جامه‌اش و آن را از بالا تا پایین درید، طوری که زیر آن نور زردْ صدرِ عورش بیرون افتاد. سروصدای صندلی‌ها بلند شد و همه پا شدیم ـ فلورانس هرکه بود، قبلاً هیچ‌کدامِ ما او را به این چشم ندیده بودیم. بار پ ر بود، چون از خیلی ‌وقت ‌پیش از اینکه آن مرد تو بیاید مراقبش بودیم، اما صدا از کسی درنمی‌آمد. شهر ما توی ناحیه‌ی داکوتا بود، و سه طرفش ـ مشرق و مغرب و جنوبش ـ فرسنگ در فرسنگ دشت بود و دشت، و همین بود که ما توانستیم آمدن او را ببینیم. خیلی وقت‌ها گردوخاک توی افق از شرق به غرب راه می‌افتاد ـ آخر کاروانِ گاری‌ها با چرخ‌هایشان حاشیه‌ی دشت را خط می‌انداختند و لایه‌ی درازی از گرد تاپاله در کناره‌ی زمین باقی می‌گذاشتند. وقتی یک سوار به‌سمت شهر می‌آمد، گردبادی توی هوا درست می‌کرد که آن به آن بزرگ‌تر می‌شد. طرف شمال، چند تا تپه‌ی شنی بود و چندرگه‌ی معدنی که علت وجودی شهر بود، گیرم علت به‌دردبخوری نبود. راستش، علتی در کار نبود و مردم به عادت همیشه اجتماع تشکیل داده بودند. خلاصه، هنوز طرف پایش را به بار نگذاشته بود که یک دسته از ما پیگیر شدند که بفهمند او کیست. مسخره است که در این مملکت غرور محلی از اعراب ندارد: وقتی او این رفتار را با آن دختر کرد، برگشت و نیشخندی به ما زد، و ما هم رو برگرداندیم؛ بعضی سرفه‌ای کردند و گروهی هم نشستند. فلو هم که ماتش برده بود با دهان باز و چشم‌های گشاد ایستاده بود. مرد دست دراز کرد و یک‌مرتبه مچ دست فلو را چسبید و دستش را پیچاند، طوری که او برگشت و از درد خم شد. بعد، انگار که فلو یک حیوان دست‌آموز است، او را پیش انداخت و از پلکان بالا رفت و وارد یکی از اتاق‌های طبقه‌ی دوم شد. وقتی صدای به‌هم ‌خوردن در آمد، ایستادیم و بالا را نگاه کردیم، و عاقبت صدای جیغ فلورانس را شنیدیم، و مبهوت ماندیم که این چه‌جور آدمی است که می‌تواند جیغ او را درآورد.

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر