نویسنده : سیامک صدیقی دست را حلقه کردم دور چنار پیر حیاط و خودم را قلمه زدم به درخت؛ تکرار روزهای غمگین کودکی. چناری که نهانی مادر من بود و اشکهایم را گوش میداد. از روزی که آمده بودم، چنارم را توی آغوش نگرفته بودم، چهل سالگیام بود که مانع میشد، احساس بزرگبودن. اشک که پشت چشمها هجوم بیاورد، خردسالی را هم با خودش میآورد. گریه، آدمیزاد را کودک میکند و من به درخت آغوش شده بودم. ناصر توی نفستنگی و تب خوابیده بود. مشغول مردن؛ پایان ناگزیر آدمی. بیل و کلنگی را نگاه میکردم که با کلنجار از انباری پیداشان کرده بودم؛ منتظرم بودند. طاهر هم آن پایین چشمبهراه بود؛ فقیرِ گیسوی پریچهر. کلنگ اول را هنوز نزده، تصویری وهمآلود از جمجمهٔ طاهر به مردمک چشمهایم چسبید، آمیخته با ریشههای ستبر درخت که داشتند آن پایین توی هم میلولیدند... که از ذهنم کنار نمیرفت.
0 نظر