نویسنده : احمد اکبرپور زن هر سال باردار میشد و بهجای بچه، ۷ مار میزایید. شوهرش هم هر بار این بچهمارها را میبرد و بیرون شهر رها میکرد. تا اینکه یک سال یکی از بچهمارها یواشیواش خزید و پشت رختخوابها قایم شد. پیرمرد و پیرزن دلشان بچه میخواست و حالا بدون فرزند مانده بودند. ناگهان بچهمار به حرف آمد و گفت: «من دختر شما هستم!» مگر ممکن است یک بچهمار فرزند انسانها بشود؟ اما هزارهزاردانهانار یک بچهمار معمولی نیست! او یک ماجراجویی عجیبوغریب در پیش دارد که خواندنی است.
0 نظر