نویسنده : زهرا کاویانیچراتی حتی ذرهای از عشقم به کیان کم نشده است. بلکه بیشتر از پیش در طلب رسیدن به عشق میسوزم، اما میترسم... از آیندهای که پایداریاش برایم شکبرانگیز شده است میترسم. من از تنها شدن، از پس زده شدن تا سرحد مرگ واهمه دارم. میمیرم اگر روزی کیانم را ببینم که دیگر نگاهش برای من نیست. صدای پیدرپی آیفن از خواب میپراندم. روی تخت مینشینم اما نمیتوانم چیزی را ببینم. اتاق تاریک است. میخواهم بلند شوم که درد وحشتناکی در سرم میپیچد و با جان کندن خودم را به کلید برق میرسانم. وارد هال که میشوم دیگر آیفن زنگ نمیخورد بلکه مشت است که به در کوبیده میشود... کیان است... مطمئنم که اوست...
0 نظر