نویسنده : مریم کوچکی راننده بیلی برداشت و خاک باغچه را کند و کند. قبر ریتا بود! مثل فیلمهای ترسناک. قبری در خانه! قبر دختری کوچک! دختر دستش را به دیوار سیمانی گرفت. خانم لباسیاسی کمکش کرد بلند شود. راننده پتوی کوچک و خاکستری را باز کرد. یکی از دخترها چندتا گل پرپر کرد و ریخت توی قبر. ته گلویم تلخ تلخ شد. دختر جیغ کشید: «وای، ریتای قشنگ من! خدا، چرا من پیشمرگش نشدم؟» آقا خاکهای کنار قبر را با بیل توی قبر ریخت و آن را پر کرد و پر کرد. دختر هم هی داد زد و داد زد...
0 نظر