نویسنده : حسن احمدی صدا گفت: «فرصت دیگر؟» نفس مرد بند آمد. پلکهایش که روی هم افتادند، قطرههای ریز و درشت اشک از میان آنها پایین غلتیدند. باز لحظهای به فکر فرو رفت: «خدایا، یعنی میشود؟!» جناب عزراییل با نگاه به مرد که قالب تهی کرده بود، پوزخندزنان، دور شد. رفته رفته حال مرد بهتر شد. خدا برای بار سوم فرصت دیگری به او داد. نویسنده به اینجا که رسید، صدایی شنید. «آمادهای؟»
0 نظر