نویسنده : بهزاد نادری من قبل اون روز بارونی و عبورم با سهپایه از دانشگاه، فیلمسازی میخوندم. ده دقیقه بعد اون اتفاق، زیر بارون، تو پیادهرو، یه بچه گربه دیدم. تکوتنها بود و خیس. به هر حال احساسم میگفت: بچه گربهتو یک قاب، به اضافه روش بابام، مساویست با یک اثر جاودانهی بترکون هنری. میتونستم بذارم تو یه نمایشگاه و از زبون یه مشت آدم جور به جور، اراجیف بیربط بشنوم دربارهاش. پس واسه بستن یه قاب وسواسیطور، ولو شدم روی زمین. چون اگر بخوای حس و حال سوژه رو انتقال بدی، در سطح اون باید ببینی. برای همین خوابیدم روی زمین. دکمه شاترو که زدم، یکی مث لحظات استیصال کینگ کنگ رو اون ساختمون بلنده تو فیلم، نعره میکشید. یه مرد حدودا پنجاه ساله که میگفت از پاهای مادرش عکس انداختم...
0 نظر