نویسنده : فاطمه فراهانی فاطمه بی آنکه بخواهد خود را در پناه حتی یک جرعه از سایه قرار دهد، زیر تیغ آفتاب نشسته و به سرعت با دستار گندمها را آرد میکرد و با تمام قدرتی که از عشق وپایش در خود میدید، کار میکرد و همه آن لحظات را داشت با جان و دل به کام میکشید تا یادش برود چه بر او گذشته و چقدر سختی کشیده و چقدر خون دل خورده است. عباس او را دید و با قدمهایی آرام و سبک به سمتش رفت. نفسهای مجتونش در هم میپیچیدند و هنوز بالا نیامده فرو میرفتند. پنداری که فاطمه را تازه دیده و عاشقش شده، اما نه، نیرویی قدرتمند درونش به او نهیب میزد که او عاشق نشده، عباس دیگر نمیتوانست عاشق شود، او فقط حالش خوب بود و همه چیز را زیبا میدید و دوست داشت جبران مافات کند.
0 نظر