نویسنده : علیرضا کوشکجلالی من یه نویسندهام، پس هنرمندم، پس دیوانهام، پس هستم. شانس نداشتم در عصری زندگی کنم تا خرمگسهایی از جنس سقراط، من و نظریات غالب جامعه رو به چالش بکشونن و پرسشهایی آزاردهنده مطرح کنن. سرکه مگس نصیب دوران ما شده... مادام دنیا... من پایتل پاتیلام. اما میدونید چیه؟ فردا صبح که از خواب بلند شم، کاملا سرحالام، اما شما فردا صبح هم همینطور زشتید، حتی زشتتر!... اکنون پس از پایان نمایش، قضات حکم سرکشیدن جام زهر رو به من میدن. راه فراری نیست. یا آب دریا یا جام زهر. چشم به راه سقراطی دیگر هستیم، خرمگسی که اسب کرخت سیاست رو آزار بده! قبل از رفتن، باید مسالهی مهمی رو با شما در میون بذارم... درمورد چی صحبت میکردیم؟
0 نظر