نویسنده : سمانه شریفانی جوان مردی خوش اندام باوقار و مهربان در برابرم ایستاد چون درختی که ناگاه از زمین بروید و شاخ هایش خاضعانه بر پای نشیند سبزی برگ به سرخی میوه پیوند خورد و به رسم ادب دلربایی کند ثمر بر دست گیرد و به لب بخواند که این از بهر توست تناول کن و به لذتی دائم مسرور باش اینک به ستاندن حبه ی عشق درخواست زیارت کردم و فروتنانه در برابرش به شوق گریستم حسّی سبک روح بر فهم قلب پیچید و به انگشت جان بر آن نوشت که سرخی عقل، حقیقت رؤیای صادق است در شب قدر نازل شد و پرده از اسرار پنهان هستی کشید با چشمی بهت زده زبانی به لکنت افتاده و میلی عاشقانه چون سیمرغ مست دست بر خم ابرویش کشیدم و گفتم که رهسپار کدامین دیاری؟ گوهر از صدف دهان بیرون کشید و در فصاحت بیان چنین گفت که به سوی تو ...
0 نظر