نویسنده : داوود رمضانی اگرچه نگارش این داستان از اوایل مرداد ۱۳۹۹ شروع شد، ولی شاید اگر سال ها پیش از آن بزرگمردی زرتشتی به نام دکتر پورشَسب به مغازه یکی از نوادگان ارباب حسن مراجعه نمیکرد، امروز این کتاب در دست شما نبود و هیچگاه کسی نام ارباب حسن را نمیشنید. فروردین سال ۱۳۷۹ بود که دکتر ابراهیمی و دکتر پورشَسب همراه با جوان رانندهای به قصد خرید مصالح ساختمانی به مغازهای مراجعه کردند، هر دو به جرئت حدود ۸۰ سال داشتند، در برخورد خوشرو و در گفتار آن چنان بذلهگو و دلزنده بودند که فروشنده از مصاحبت با آنها سیر نمیشد. هنگام تسویه حساب، دکتر ابراهیمی رو به فروشنده گفت: «اگر این جنس ها رو برای کار خیر بخوایم، چقدر تخفیف میدی؟» – کار خیر؟ چه کار خیری؟ – من و دکتر پورشَسب مقیم ایران نیستیم، سالها پیش به اتفاق، خونهی پدری ایشون رو از سایر وارث خریدیم و به کتابخونه اهدا کردیم، حالا که اومدیم ایران متوجه شدیم ساختمون کتابخانه به تعمیرات اساسی نیاز داره، تصمیم گرفتیم یه هزینهی خودمون این کار رو انجام بدیم. – اصل کار خیر رو انجام دادید، حالا برای تعمیراتش هم خودتون خرج میکنید؟ دکتر پورشَسب لبخندی زد و گفت: «کار خیر، کارخیره. فرق نمیکنه چی باشه، بالاخره، یکی باید انجام بده» – خدا پدر و مادرتون رو بیامرزه. دکتر ابرهیمی گفت:« خدا پدر و مادر اونهایی رو بیامرزه که کارخیر رو به ما یاد دادند. در کار خیر لذتیه که قابل وصف نیست.» فروشنده با لبخند و خوشزبانی خاص فروشندگان گفت:« اگر اینطوره، به ما هم یاد بدید.»
0 نظر