نویسنده : مهدیه زرگر برشی از متن: «آن سال دو زن و سه مرد ایستاده بودند کنار چاه. هر کس که در خانه را میزند صدا میرسانند یکی از اقوام است که به اینجا آمده و درد زایمان دارد. گفته بود باید نعره بکشد بعد در بیداری دهانش دوخته شود. صدای فیروزه را میشنید اما هرچه ضجه میزد سید با غضب بیشتری نگاهش میکرد. حتی با صورت سرخ از سرما، کشیدهی جانانهای حوالهی زنهای پشت در کرده بود. خورشید به منارههای آن سوی مجلس میرسید و اولین ستاره در آسمان خودنمایی میکرد. دستهای ساتی را بستند و ملاسکینه که ژیرهی پشمی به تن داشت فکش را گرفت و با کمک سید شروع به دوختن دهان کرد...»
0 نظر