صفحه اصلی دسته بندی 0 سبد ورود/ثبت نام

خانم هینچ (شمیز،رقعی،آوند دانش)

کد شناسه :115245
موجود نیست

نویسنده : میشل جوزف ترجمه : ریحانه بهادری برشی از متن: یک روز مادرم من را جلو در مدرسه رها کرد. باران می‌بارید و دو دختر در مدرسه را به روی من بستند و آن را محکم قفل کردند و من ناچار زیر باران ماندم و سرتاپا خیس شدم. همۀ عقلم را به‌ کار بسته بودم بلکه از راهی دیگر وارد ساختمان شوم، چون کلاسم دیر شده بود و خیلی دستپاچه شده بودم. اما کاشف به عمل آمد که مادرم آن روز اصلاً به خانه نرفته بود. او بنا ‌به ‌دلایلی تصمیم گرفته بود که داخل ماشینش در بیرون از مدرسه بماند و تماشاچی باشد. گمان می‌کنم حس ششم مادرم بود! او از ماشین پیاده شد، به‌سمت من آمد و گفت: «سوف، بیا سوار شو. نیازی نیست امروز مدرسه بری.» شنیدن صدای مادرم کافی بود تا بغضم بشکند. هیچ‌وقت در طول زندگی‌ام تا‌ ‌این ‌اندازه به مادرم احتیاج نداشتم! او من را به خانه برد و در یک جای گرم ‌و ‌نرم نشستیم و تمام روز را به تماشای تلویزیون مشغول شدیم. آن روز را خیلی خوب به‌ یاد دارم، چون جمعه بود.

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر