نویسنده : مهرزاد فیزابی دلبرکم سلام! میخواهم با این نامه خبری را به گوشت برسانم؛ خبری که گمان میکنم زودتر از اینها منتظرش بودی! دلبرکم، من دیگر عاشقت نیستم! مجسمهای هستم با صورتی شبیه به خودم که از هرگونه عشقی نسبت به تو عاریست... آن شب، شبی خیلی سرد بود که وقتی چشمانم را رو به صبحش باز کردم دیگر چیزی از تو در من زندگی نمیکرد، درست شبیه به وقتی که بعد از ساعاتی طولانی گرسنگی، دیگر هیچ حسی به غذا نداریم و گرسنگی را از یاد میبریم ... دلبرکم! روزهای خوبی بود وقتی عاشقت بودم... دوست داشتم در من خانهای داشتی... دوست داشتم باهم زندگی را زندگی میکردیم، اما متأسفم که قلبم دیگر برایت داغ نمیکند... و ورای همهی این ها متأسفم که دیگر عاشقی چون من نداری، باید زودتر از اینها این واقعیت تلخ را به گوشت میرساندم، ولی راستش میان رگهای خشکمان منتظر جریانی دوباره بودم. امید دارم بتوانی کسی دیگر را برای این شغل انتخاب کنی و بتوانی خانهای که در قلبت داشتم را به کسی بهتر از من بفروشی، امید دارم عاشقی بهتر از من برایت عاشقی کند! اکنون این «رگ» به یادگار میماند. از تو که رگی از حیات و جاودانگی در من بودی ... نامهی بالا حاوی جملات و افکار غیرواقعی نویسنده است.
0 نظر