نویسنده : مژگان مظفری برشی از متن: «فقط گروه خونی تو بهش میخوره، به دادم برس.» «آدرس بیمارستانو برام پیامک کن.» تماس را قطع کرد. چنگ انداخت شلوارش را از روی رختآویز برداشت. قلبش تندتند میزد. «لعنتی… لعنتی هیچ وقت از دستت آرامش ندارم. تا میام فراموشت کنم، دوباره میافتی وسط زندگیم. تف… تف به من! مصبتو شکر خدا… اگه چیزیش بشه… نه… نه، خدا نکنه.» تا خواست در را ببندد، چشماش خورد به کفشهای لنگه به لنگهاش. دوباره برگشت و از توی جاکفشی لنگهی دیگرش را برداشت. دیلینگ گوشی بلند شد. در را قفل کرد و دوید سمت آسانسور. تا برسد، پیام را نگاه کرد. آسانسور رسید. رفت تو و دکمه را زد. باید صبوری می کرد تا ۲۵ طبقه می رفت پایین. برگشت توی آینه خودش را نگاه کرد. رنگ پریده و آشفته بود. با دست موهایش را رو به بالا نظم داد. آسانسور طبقه به طبقه پایین میرفت و ژاکان به گذشته…
0 نظر