نویسنده : محمد حسنپور برشی از کتاب : هر وقت شوقی به عکس در وجودم سر میکشید، چشمانم برق می زد. فشارم انگار میافتاد و از ذوقی که میکردم در برابر مفهوم کشف خاطرهی مادی شده و جسمانی که بر تن کاغذ عکس سر میخورد (مطمئنا میدانم که واژهی جایگزینی برای برساخت معنای آن ندارم)، آن چنان از خود بی خود میشدم که حسی از بیوزنی دست میداد و کلمات میشکفت و با حس لمس انگشتها میآمیخت. آن دوره از کلاسهای عکاسی مقارن بود با کندوکاوهایی عمیق در ذات عکس، و کشف کرده بودم که در برابر آنها میتوانم به گذشته و بر خاطرات، بر هرچیز تمام شده در اکنون، دست بکشم و بر سطح عکس لمساش کنم. به عبارت دیگر، عکسها پرسش نهادینهی دیرپا را پاسخی گذرا میدادند: که آن چه امروز هستم، نه حاصل گذشتهای از دست رفته، که همبسته، آمیخته، همزمان و پیوسته با آن است. همین بود که در برابر عکس میشد به خاطره و یادمانی دوردست کشید..
0 نظر