نویسنده : علی اسدی برشی از کتاب : به ساحل نزدیک میشد و قدمهایش را میشمرد. سالها پیش وقتی آفَت زدهبود به برنجها پدرش گفتهبود مرور زمان همه چیز را حل میکند و این حرف به گوش حسن نشسته بود؛ اما حالا که شمارش قدمهایش به هفتادوپنج رسیدهبود و دمپاییهای لاانگشتیِ آبی رنگش توی موجهای ساحل خیس میشدند پیش خودش فکر کرد مرور زمان هیچ کوفتی را حل نمیکند فقط اینقدر خستهات میکند تا فراموش کنی چه چیزی میخواستی و بمانی میان الا بلا. هفت سالِ آزگار تمام وقت و زندگی و انرژیاش را گذاشته بود از این اداره به آن اداره، از این بنگاه به آن بنگاه تا این زمین کشاورزی تغییر کاربری بدهد و فروش برود. نشده بود؛ نمیشد. باید این دندانِ لق را میکند و میانداختش دور.
0 نظر