نویسنده : مستانه فکور همهی آدمبزرگها یک وقتی کوچک بودند، مثل تو، مثل دوستت و مثل همهی بچههای دنیا؛ من هم همین طور. الان بزرگم. خودم بچه دارم و بچههایم هر کدام بچههایی خواهند داشت. دنیا همین طور میچرخد و میگردد و آدم کوچکها بزرگ میشوند و... ولی در این گردش زمین و آسمان یک چیزهایی در یادها میمانند و آن قصهی آدمهاست و بعضی از آنها برای همیشه ماندگار میشوند. من در کودکی دوستی داشتم که قد خودم بود. اسمش فریدون بود. من فریدون را خیلی دوست داشتم. از همهی اسباببازیهایم بیشتر، حتی از بالشم که اگر نبود شبها خوابم نمیبرد هم بیشتر دوستش داشتم. دنیا برای فریدون هم چرخید و گردید و ما را از یکدیگر دور کرد؛ دور دور... او حالا در آلمان زندگی میکند و پسری دارد. امروز می خواهم برایت از خاطرات آن سال های کودکی بگویم؛ خاطرات شیرین من و فریدون...
0 نظر