نویسنده : الناز دادخواه برشی از کتاب : در یک شب طوفانی وقتی آسمان پوشیده از ابرهای تیره بود. دختری برای آوردن آب به اعماق جنگل تاریک فرستاده شد. ترس... تاریکی... سرما... دخترک راه را گم کرد و خسته و وحشتزده کنار چشمهای عجیب متوقف شد. هدهدی طلایی کنار چشمه به او چشم دوخت. دخترک کمی از چشمه آب نوشید و به زندگی فلاکت بار خود فکر کرد. برای لحظهای آرزو کرد تا ای کاش همه چیز عوض میشد. سرش به دوران افتاد و بیهوش کنار چشمه افتاد. و در خواب دید: «تو از چشمهی حیات نوشیدی. زندگی تو دستخوش اتفاقات و سحر چشمه خواهد شد.» چرا از این خواب عجیب بیدار نمیشدم؟...
0 نظر